یادت می آید؟روزگاری تو را بخاطر ذهن نیازمند ارتباطت ملامت میکردم و قاطعانه موعظه میکردم از پنان بردن به انسان ها دست بکشی،تمام شکوه و غرور خود را در بی ارتباطی ام می دیدم و واضح تر بگویم،این نقابی بود که برای فرار از این ناتوانی به صورت میزدم،اما حالا کار از کار گذشته است،چنان غرق در بقایای پراکنده ی خود شده ام که صدایم به جایی نمیرسد،آه عزیزم از حمل کردن خود خسته شده ام،کاش برای یک شب هم که شده کسی مرا گردن میگرفت.