که من آلوده شده‌ام،آلوده به وجود داشتن بی رویه،آلوده به زندگی ای که تو از بار آن سر باز زدی،غافل از آنکه بخواهی بدانی شانه های من تحمل بار این عزیمت را داشت یا نه،و غافل از اینکه چه قدر این بی اعتنایی هرروز روحم را فرسوده میکند.اما تو ناراحت نباش،مشکل از آنجایی شروع شد که قرعه به نام من دیوانه زدند،تو جزئی از این کل بودی،حیاتی ترین جزء،پس من دیگر به حیات ادامه ندادم،هر روز تمرین مرگ کردم تا مبادا خیال کنی فراموش شده ای،عزیزم،میدانم که فراموش شدن هم برایت فرقی نمیکند،پس به این تسلسل باطل پایان میدهم.