واقعیت واقعیت واقعیت، چونان پتکی مغزم را نشانه گرفته است، گریزی نیست جز خواب و خواب و خواب، اجازه بدهید نباشم، اجازه بدهید ساکت بمانم، اجازه بدهید نبینم و نشنوم و تایید نکنم که این ها پیش زمینه ی فنا شدن است، من و نسیان راهمان را میکشیم و میرویم، گاهی او نا فرمانی میکند گاهی من، اما هردو دست در گردن هم انداخته ایم و تنها ترس انفصال این پیوند است که رعشه به تنمان انداخته، چشم هایم را که ببندم همه چیز بهتر خواهد شد، لااقل کمی،کلمه ها کلمه های یاغی، مگه به این راحتی ها به دست می‌آیند؟گیریم به دست امدند، کیست که ارج و قرب قائل بشوه واسشون، من ولی بازم میگردم،بازم میخونم، بازم میخوابم، بازم سعی میکنم نفهمم،تو اما تنهام نذار، نسیان و میگم، هوام رو داشته باش که بی رویه چیزی ندونم، شما میدونی خودآگاهی چقد به من ضربه زده تاحالا؟پس حواستون رو حمع کنید، تو جهل ابد الدهر بمونید