باید باز هم به خواندن رو بیاورم، تا بعد به نوشتن برسم، کثافتی به نام کار کردن، سیزیف را شنیده ای حتما، اما بنده عاقبتش را زندگی کردم، هرروز تخته سنگی را به خون دل کشاندم تا بالای کوه و سقوطش را دیدم و روز بعد باز هم به همین کار ادامه دادم، باز هم به مخفی شدن رو می اورم، بزرگ ترین عذابم این بود که مو به مو میفهمیدم چه در سر تو میگذرد، علت سکوتت دلیل پرحرفی ات، دلیل بی اشتهایی، خستگی، لمس کردن های نصفه نیمه و با احتیاط، رد نگاه بعدی ات، چقدر همه چیز برایم ملموس و واضح است، عذاب را در ابعاد جدیدی متحمل شدم، فریاد را در سینه ام نگاه نداشتم، بیرون از خودم اما خبری نبود، جز ناامیدی مطلق.