الّا یک از هزاران

وه از این آتش روشن

باید باز هم به خواندن رو بیاورم، تا بعد به نوشتن برسم، کثافتی به نام کار کردن، سیزیف را شنیده ای حتما، اما بنده عاقبتش را زندگی کردم، هرروز تخته سنگی را به خون دل کشاندم تا بالای کوه و سقوطش را دیدم و روز بعد باز هم به همین کار ادامه دادم، باز هم به مخفی شدن رو می اورم، بزرگ ترین عذابم این بود که مو به مو میفهمیدم چه در سر تو میگذرد، علت سکوتت دلیل پرحرفی ات، دلیل بی اشتهایی، خستگی، لمس کردن های نصفه نیمه و با احتیاط، رد نگاه بعدی ات، چقدر همه چیز برایم ملموس و واضح است، عذاب را در ابعاد جدیدی متحمل شدم، فریاد را در سینه ام نگاه نداشتم، بیرون از خودم اما خبری نبود، جز ناامیدی مطلق.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدارتا ..

و آنچه می‌نگرم دیگر آنچه می‌نگرم نیست.

می دانم همه چیز در نهایت آشکار می شود، اما همه چیز را مخفی میکنم، میدانم که نمی شود همه چیز را با هم داشت، اما کوچکترین خلاء تمام زندگی ام را مختل میکند، میدانم عمل چه عاقبتی در پی دارد، اما مانع اشتباه کردنم نمی شود، آگاهی امان ادم را میبرد، آگاهی به اینکه تصمیم درستی وجود ندارد، همه چیز به جدال حسرت و پشیمانی ختم می شود، فارغ از عملکرد ما، در نهایت ذهنی شرطی باقی می ماند که یک مسیر مشخص را طی میکند تا به همان نتیجه سابق برسد،نتیجه ای که آشناست برایش،و این چرخه ی وحشتناک و غیر قابل گریز.

۱۵ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

یک نفس زد و هدر شد.

فی الواقع زندگی همان چرخه ی ریدن خوک و خوراک قرار دادن همان محصول است اگر بخواهیم واقع بین باشیم، شاید حتی کثافت تر از آن.

خود را برای هدفی فنا کردن و بعد همان هدف قاتل جانمان شدن.

۲۰ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

عقلم بدزد و لختی، جون مادرت

واقعیت واقعیت واقعیت، چونان پتکی مغزم را نشانه گرفته است، گریزی نیست جز خواب و خواب و خواب، اجازه بدهید نباشم، اجازه بدهید ساکت بمانم، اجازه بدهید نبینم و نشنوم و تایید نکنم که این ها پیش زمینه ی فنا شدن است، من و نسیان راهمان را میکشیم و میرویم، گاهی او نا فرمانی میکند گاهی من، اما هردو دست در گردن هم انداخته ایم و تنها ترس انفصال این پیوند است که رعشه به تنمان انداخته، چشم هایم را که ببندم همه چیز بهتر خواهد شد، لااقل کمی،کلمه ها کلمه های یاغی، مگه به این راحتی ها به دست می‌آیند؟گیریم به دست امدند، کیست که ارج و قرب قائل بشوه واسشون، من ولی بازم میگردم،بازم میخونم، بازم میخوابم، بازم سعی میکنم نفهمم،تو اما تنهام نذار، نسیان و میگم، هوام رو داشته باش که بی رویه چیزی ندونم، شما میدونی خودآگاهی چقد به من ضربه زده تاحالا؟پس حواستون رو حمع کنید، تو جهل ابد الدهر بمونید

۲۴ تیر ۰۰ ، ۰۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

مردگان بی کفن و دفن

ای کاش میتوانستم به حرف جناب خیام گوش کنم و از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکنم، اما گذشته همچون آسمان در برابر من قد برافراشته و چون زمین تمام زندگی ام را در بر گرفته است چنان که از آن گریزی نیست، به سنگ رسوبی میمانم که سال به سال مدفون تر میشوم و فشار رسوبات گذشته بیشتر بر سینه ام سنگینی میکند، تا کجا باید به این  وحشت ادامه داد؟

۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدارتا ..

و تنها شاهد لایزال من، «ماه»

به گمانم در منتهی الیه نومیدی و عجز است که انسان از خیر خوابی که «اختیار» برایش دیده است میگذرد و به تقدیر و هرآنچه که برایش مقدر شده است تن می دهد. هر آنچه که روزی خواست و اراده ام بود اتفاق افتاد و دیدم که چه کورکورانه است چیزی را خواستن، حالا دیگر پیشاپیش رویا پردازی نمیکنم و خود را در دنیای ناشناخته ی پیش آمد ها معلق ساخته ام، حال فهمیده ام که چه وحشتناک است که هرچیزی رخ میدهد اگر که واقعا خواست و تمنای قلبی ما باشد.

۰۱ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدارتا ..

شطحیات فی السطحیات

برای لحظاتی از نفس کشیدن بی نیاز میشوم،فشار دستی که وجود ندارد،چشمهایم را میبندم تا کمتر زندگی کنم،رویایی گریبانگیرم میشود که رویای بازگو شده ی توست،به رولت روسی که دعوت میشوم نمیتوانم ممانعت کنم، اولین شلیک کارم را میسازد،یادم می اید که با هم از اتوبوس پیاده شدیم،نگاهم که میکند میدانم که تمام زندگی ام از پیش چشمانش عبور میکند، فانی تر از آن است که نگاهم را با لبخند پاسخ دهد،شک و تردید دیگر چه مرضی بود که به جانمان افتاد،انگار که بخواهند مرده ای را بالاجبار به زندگی برگردانند، دست بی جان و کبود و زردی که از تخت آویزان است تمام ذهنم را می پوشاند، در جستجوی لغت آن لغتی که نمی آید، سرم را در دستم میگیرم و به هیچ فکر میکنم، به فضای خالی ای که پر بودنش هم خالی می نماید، باید بروم، به سمتی که بی دلیل نیست.

۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدارتا ..

کنت السراب تحت السمائک

چرا تمام این سالها به این دروغی که اسمش زندگی باشد پایان ندادم؟ چرا پایان نمی دهم؟ درحالی که میدانم یک روزش را هم زندگی نخواهم کرد، صبح همچون خبر مرگی که با هربار تکرار داغش بیشتر میشود روحم را مچاله میکند، از مرگ من پانزده سال میگذرد، دوزخ و برزخ را چشیده ام، حالا وقت آن است در کنار تو دفن شوم،عزیز من، کمکم کن به این زجر پایان دهم، دیگر چیزی باقی نمانده است.

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

اندوهش را در دلم کاشتم، و از جان خویش خوراکش داده ام

همه ی عمر وجودش را انکار کردم، گستاخانه هوس را به جایش نشاندم و خود را بی نیاز از غیر آن پنداشتم، غافل از آنکه صامت و خاموش در دلم جوانه زده بود، منتظر نگاهی بود تا سر باز کند و همین اندک ارام و قرار باقی مانده را از دلم برباید، آمد تا این جان به لب رسیده را رنجور تر کند.عشق.

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

تنها نشدم، تنها مانده ام

گفت باید بروم و رفت. گفتم کسی که قصد رفتن داشته باشد منتظر شنیدن نمیماند، 

واپسین تلاش ها برای مواجه شدن با تنهایی

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
سیدارتا ..