ای کاش میتوانستم به حرف جناب خیام گوش کنم و از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکنم، اما گذشته همچون آسمان در برابر من قد برافراشته و چون زمین تمام زندگی ام را در بر گرفته است چنان که از آن گریزی نیست، به سنگ رسوبی میمانم که سال به سال مدفون تر میشوم و فشار رسوبات گذشته بیشتر بر سینه ام سنگینی میکند، تا کجا باید به این  وحشت ادامه داد؟