الّا یک از هزاران

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

فریب امید و انتظار

انسان ها گمان میکنند اگر از آخرین بارهایشان مطلع باشند شاید عملکردشان متفاوت تر میبود و میتوانستند رضایت جاودانیشان را از آن لحظه برای خود به ارمغان بیاورند ،به تو میگویم عزیزم،در زندگی لحظاتی پیش می آید که میدانی آخرین بار است اما اوج رستگاری ات در آن لحظه چیزی نیست جز نگاه کردن و نگاه کردن،بعد تلاش میکنی شرایط را بدست بگیری و از تراژدی تر شدن قصه جلوگیری کنی،آنوقت اشک هایت را از درون قورت میدهی و هنوز هیچی نشده مغزت شروع به رویا بافی در فضای دیدار دوباره میکند،ترحم برانگیز تر از این نمیشود نه؟

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدارتا ..

Nightcall

یادت می آید؟روزگاری تو را بخاطر ذهن نیازمند ارتباطت ملامت میکردم و قاطعانه موعظه میکردم از پنان بردن به انسان ها دست بکشی،تمام شکوه و غرور خود را در بی ارتباطی ام می دیدم و واضح تر بگویم،این نقابی بود که برای فرار از این ناتوانی به صورت میزدم،اما حالا کار از کار گذشته است،چنان غرق در بقایای پراکنده ی خود شده ام که صدایم به جایی نمیرسد،آه عزیزم از حمل کردن خود خسته شده ام،کاش برای یک شب هم که شده کسی مرا گردن میگرفت.

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدارتا ..

رفتن به از ماندن،شعری که میخوانم

میان تمام سال هایی که زیسته ام چیزی جز لحظات خداحافظی به یاد نمی‌آورم،بغض های قبل رفتن و تا کیلومتر ها گریستن،نگاه های اشکالود و پر از حرف،واپسین لحظاتی که یادمان می افتد چقدر نامهربان بوده ایم و مهر و محبت یک عمر دریغ کرده را میخواهیم در عرض چند لحظه نثار هم کنیم حال شده با به زبان اوردن جملات یا حمل کردن چمدان مسافر،فرقی نمی‌کند،آنقدر شاهد رفتن ها بوده ام که غربت همه ی آنها در وجودم ته نشین شده و لایه به لایه بر غریبگی ام میان مردم افزوده ست،اینجاست که میگویند «جبران نمی‌شوی حتی به گریه های عمیق»

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۶ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدارتا ..

خاطره تو‌چمدون جا نمیشه وگرنه میگفتم اونم بردار ببر

آن موقع ها که دم از از دست دادن همه چیز میزدم و خود را کاملا عاری از همه چیز فرض میکردم آگاه نبودم که میتوان امیال و غرایض خود را نیز از دست داد،گمان میکردم همه ی این ها چیزیست ثابت در سرشت و فطرت ادمی،گمان میکردم از دست دادنی در کار نیست برایشان،و حالا مرا می‌بینی که از معشوق واقع شدن رنج می‌کشم و روان فرسوده ام نمی تواند مورد علاقه واقع شدن را بپذیرد،مانند ماهی ای اسیر دستان ماهیگیر سعی میکنم بر لیز بودن خود بیافزایم بی توجه به اینکه قرار است مقصدم چاهی دگر باشد،از خوبی کردن انسان ها هراسانم و توهم توطئه رهایم نمی کند،صداهای زنده در سرم خواب راحت را از من ربوده اند و من؟در جزیره ی انزوا و عذاب های خود غوطه ورم.

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدارتا ..

آوازم را می‌رقصیدی

و تو عزیزترینم،باید اعتراف کنم که هیچ ثمری برایم نداری جز آنکه همان گل بی رنگی هستی که در زیبایی های لایتناهی ریشه دوانده ای و کلمات را به سویم روانه میکنی،زندگی ام را بدون خودت تصور کرده ای؟

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدارتا ..

مرثیه ای برای یک توهم

دارم فکر میکنم چقد سخته هرروز منو ببینی و نشناسی‌م،به حال من چه فرقی داره بشناسی یا نه؟اگه میخواستی بشناسی مونده بودی،مگه به حال تو چه فرقی کرد که من شناختمت؟اصلا همو میشناسیم که چی بشه؟که عذاب جدایی رو متحمل بشیم؟نه عزیزم،دیگه تن نمیدم به شناختن کسی،توام رو تو بکن اون ور منونبینی،بزار خیالم راحت باشه عذاب عوض شدنم رو تحمل نمیکنی،بزار قربانی این منجلاب فقط خودم باشم،هی دستمو نگیر نجاتم بدی،تو رو هم آلوده میکنم،گرچه تو آلوده پذیر نیستی،اما من لیاقت نجات داده شدن و ندارم،اینا همه منظره ی قشنگ چرا باید منو ببینی؟تو که دستت بازه پاشو برو جایی که روحت آروم بگیره،صدات زدمم توجه نکن خودتو بزن به نشنیدن،آره اینجوری راحت تریم،من و بی خبری فقط میتونیم هم دیگه رو تحمل کنیم،منم هیچ درکی ندارم از تو،گفتم شناختمت؟دروغ گفتم،دیگه البته بعد این همه وقت حتما یاد گرفتی بهم اعتماد نکنی،پس دیگه کد مورس نفرست که منم خیلی وقته خودمو زدم به ندیدن،به همین راحتی.

۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدارتا ..