برای لحظاتی از نفس کشیدن بی نیاز میشوم،فشار دستی که وجود ندارد،چشمهایم را میبندم تا کمتر زندگی کنم،رویایی گریبانگیرم میشود که رویای بازگو شده ی توست،به رولت روسی که دعوت میشوم نمیتوانم ممانعت کنم، اولین شلیک کارم را میسازد،یادم می اید که با هم از اتوبوس پیاده شدیم،نگاهم که میکند میدانم که تمام زندگی ام از پیش چشمانش عبور میکند، فانی تر از آن است که نگاهم را با لبخند پاسخ دهد،شک و تردید دیگر چه مرضی بود که به جانمان افتاد،انگار که بخواهند مرده ای را بالاجبار به زندگی برگردانند، دست بی جان و کبود و زردی که از تخت آویزان است تمام ذهنم را می پوشاند، در جستجوی لغت آن لغتی که نمی آید، سرم را در دستم میگیرم و به هیچ فکر میکنم، به فضای خالی ای که پر بودنش هم خالی می نماید، باید بروم، به سمتی که بی دلیل نیست.