میان تمام سال هایی که زیسته ام چیزی جز لحظات خداحافظی به یاد نمی‌آورم،بغض های قبل رفتن و تا کیلومتر ها گریستن،نگاه های اشکالود و پر از حرف،واپسین لحظاتی که یادمان می افتد چقدر نامهربان بوده ایم و مهر و محبت یک عمر دریغ کرده را میخواهیم در عرض چند لحظه نثار هم کنیم حال شده با به زبان اوردن جملات یا حمل کردن چمدان مسافر،فرقی نمی‌کند،آنقدر شاهد رفتن ها بوده ام که غربت همه ی آنها در وجودم ته نشین شده و لایه به لایه بر غریبگی ام میان مردم افزوده ست،اینجاست که میگویند «جبران نمی‌شوی حتی به گریه های عمیق»