آن موقع ها که دم از از دست دادن همه چیز میزدم و خود را کاملا عاری از همه چیز فرض میکردم آگاه نبودم که میتوان امیال و غرایض خود را نیز از دست داد،گمان میکردم همه ی این ها چیزیست ثابت در سرشت و فطرت ادمی،گمان میکردم از دست دادنی در کار نیست برایشان،و حالا مرا می‌بینی که از معشوق واقع شدن رنج می‌کشم و روان فرسوده ام نمی تواند مورد علاقه واقع شدن را بپذیرد،مانند ماهی ای اسیر دستان ماهیگیر سعی میکنم بر لیز بودن خود بیافزایم بی توجه به اینکه قرار است مقصدم چاهی دگر باشد،از خوبی کردن انسان ها هراسانم و توهم توطئه رهایم نمی کند،صداهای زنده در سرم خواب راحت را از من ربوده اند و من؟در جزیره ی انزوا و عذاب های خود غوطه ورم.