هنوز آرزو میکنم ای کاش اسیر عشق های مقطعی دانش آموز معلمی بودم،چه رابطه ی ایده آلی بود.هر روز انگیزه ای برای بلند شدن از تخت داشتن و بعضا ساعت های ازاردهنده ای را تحمل کردن برای رسیدن به محبوب چیزی ست که پس از آن دیگر تجربه نکردم.اینکه با کوچک ترین حرکت بی ارزش و حتی عادی ای از سوی او با خودت کلنجار بروی که این یک علامت از سوی او ست به منزله ی علاقه ی متقابل،و تلاش میکنی آن بخش واقع بین مغزت را خفه کنی که میگفت این ها همه ابراز ترحم و دلسوزیست برای تو که از این قوم جدا افتاده ای و علائم حیاتی ات تنها در نگاه های خیره ات به دور و اطراف خلاصه می شود. تلاش های بچگانه جهت مقبول این معشوق واقع شدن،آه که برای من در این برهه چه غریب مینماید این حالات.جملاتی که رد و بدل میشد و تو تنها شِکوه ات از کائنات این بود که ای کاش موجودات بیشتری شاهد این مکالمه ی رؤیایی بودند.