نمیدانم،سالهاست در همین نقطه که تو با سرمستی تمام میرقصیدی نشسته ام و از خودم میپرسم آیا انقدر بی ارزش بودم که نتوانست کمی بیشتر بماند؟که دست کم خاطرات بیشتری برای پناه بردن به ان برایم باقی بگذارد؟ چرا به نظرم حقی طبیعی جلوه میکند؟چرا حتی یک بار به خودت زحمت آمدن به خوابم را ندادی؟از بی قراری بعدم ترسیدی یا لیاقت همین را هم ندارم و یا شایدم از عذاب پس از آن ترک کردن بی رحمانه و بی خبر نمیخواهی آفتابی شوی؟اینکه از نبودن تو شاکی ام خودخواهی است؟آه نمیدانم،دلتنگی این چیزها سرش نمی شود.

"گر در عمری شبی به ما پردازد
این جان به لب رسیده را بنوازد"