در آن نقطه که دیگر انسانی برای دلبستن و اصلا دلی برای بستن باقی نمانده شروع میکنی به پناه بردن به اشیاء،گیاهی را  فرزند خود میگماری و برای گوشی قدیمی ات که در ناخوداگاهت حکم یار را دارد اشک ها میریزی،هدفونت که مشکل پیدا میکند حس میکنی یکی از اندام های حیاتی ات را از دست داده ای،در چشم های صندلی مقابلت زل میزنی و سعی میکنی بغضت را پنهان کنی چون تو اجازه نداری پیش روی دیگران اشک بریزی،شروع میکنی داستان های هیچگاه نگفته ات را برای بار هزارم مرور کردن و سرانجام از صندلی که حکم تراپیستت را دارد میپرسی اشکالی دارد اینجا سیگار روشن کنم؟ صندلی همچنان قیافه ی بی اعتنا و لبخند لا ابالی اش را حفظ کرده پس تو سیگار را روشن میکنی از فیلتر،بعد به خودت می آیی و بخاطر سیگار از دست رفته ات بغضت را میشکنی،و این تراژدی های پی در پی را تکرار میکنی تا وقتی به آغوش تختت که سالهاست حضانت تو را پذیرفته برگردی و برای چند ساعتی در خدمت در کابوس هایی که ناخوداگاه دردمندت برای تو تدارک دیده قرار بگیری،و این تسلسل باطل.