"که از تن ها بلا خیزد"

 

درست در تاریک ترین لحظاتی که دقایق عمرت به خود دیده کور سوی امیدی پیدا میشود و به سبک فریبنده ی خود میخواهد با او هم سو شوی،مجبورت میکند ظرف امیدت را که سالهاست گوشه ای افتاده و خاک میخورد را برداری و به آن شانس دوباره ی زندگی بدهی،تمام روزهایی که با تاریکی وفادار خود سر کرده ای را یک شبه فراموش کنی و دل به این کورسوی نو شکفته بدهی،بعد از همه ی اینها وقتی که دیگر چیزی برای قربانی کردن به درگاه این بیگانه ی زیاده خواه نداشتی متوجه میشوی اصلا کورسوی امیدی درکار نیست،اصلا کورسویی درکار نیست،صرفا یک توهم گذرایی از وجود تو تغذیه کرده و حالا میرود سراغ ابله دیگری.